اتاق دلتنگیهای وتنهاييم
من زاده دامان غمم هیچکسم نیست جز اشک در این غمکده فریاد رسم نیست ای درد بیازار مرا هر چه توانی خوش باش که می میرم و کس دادرسم نیست . سلام امروز خيلي دلم گرفته و دلتنگت شدم نميدونم چطوري بگم؟ چكار كنم ؟ دلم مي خواست از احوالت باخبر باشم . . . اي خدا خدا خدا روي بنماي و وجود خود از ياد ببر خرمن سوختگان از همه گو باد ببر دولت پير مغان باد كه باقي سهل است ديگري گو برو و نام من از ياد ببر دلم رميده شد و غافلم من درويش كه آن شكاري سر گشته را چه آمد پيش چو بيد بر سر ايمان خويش مي لرزم كه دل بدست كمان ابرويي است كافر كيش خيال و حوصله بحر مي پزد هيهات چهاست در سر اين قطره محال انديش بنازم آن قره شوخ عافيت كش را كه موج مي زندش آب نوش درر سر نيش ز آستين طبيبان هزار خون بچكد گرم بر تجربه دستي نهند بر دل ريش به كوي ميكده گريان و سر فكنده روم چرا كه شرمم همي آيدم ز حاصل خويش نه عمر خضر بماند و نه ملك اسكندر نزاع بر سر دنياي دون مكن درويش بدان كمر نرسد دست پي گدا حافظ خزانه ايبه كف آورد ز گنج قارون بيش
Power By:
LoxBlog.Com |