اتاق دلتنگیهای وتنهاييم

من زاده دامان غمم هیچکسم نیست

 

 

 جز اشک در این غمکده فریاد رسم نیست

 

 

ای درد بیازار مرا هر چه توانی

 

 

 خوش باش که می میرم و کس دادرسم نیست .

 

نوشته شده در پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 17:25 توسط سکوت شب | |

سلام

 

امروز خيلي دلم گرفته و دلتنگت شدم

 

نميدونم چطوري بگم؟

 

چكار كنم ؟

 

دلم مي خواست از احوالت باخبر باشم

.

.

.

        اي خدا

           خدا

             خدا

نوشته شده در پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 17:17 توسط سکوت شب | |

روي بنماي و وجود خود از ياد ببر

خرمن سوختگان از همه گو باد ببر

 

دولت پير مغان باد كه باقي سهل است

ديگري گو برو و نام من از ياد ببر

نوشته شده در پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 11:11 توسط سکوت شب | |

 

دلم رميده شد و غافلم من درويش

كه آن شكاري سر گشته را چه آمد پيش

 

چو بيد بر سر ايمان خويش مي لرزم

كه دل بدست كمان ابرويي است كافر كيش

 

خيال و حوصله بحر مي پزد هيهات

چهاست در سر اين قطره محال انديش

 

بنازم آن قره شوخ عافيت كش را

كه موج مي زندش آب نوش درر سر نيش

 

ز آستين طبيبان هزار خون بچكد

گرم بر تجربه دستي نهند بر دل ريش

 

به كوي ميكده گريان و سر فكنده روم

چرا كه شرمم همي آيدم ز حاصل خويش

 

نه عمر خضر بماند و نه ملك اسكندر

نزاع بر سر دنياي دون مكن درويش

 

بدان كمر نرسد دست پي گدا حافظ

خزانه ايبه كف آورد ز گنج قارون بيش

نوشته شده در پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 12:20 توسط سکوت شب | |


Power By: LoxBlog.Com